1) راوی(+) میگفت: بچهها قطارهایی را که از تهران به سمت منطقه میرفتند «دلاور» مینامیدند و قطار برگشت را «دلبر» . . .
* * *
2) در آتش تب میسوخت. گوشهای از چادر بیهوش افتاده بود. مصلحت خدا بر این بود باقی بماند. تا روایت کند حدیث عشق و آتش و خون را. شاید حرارت بدنش از ریگهای بیابان هم بیشتر بود؛ که ناگاه خنکای دستی گرم را روی پاهایش احساس کرد. تنها دست نبود. لبهای خشکیدهای هم بودند که دست و پاهایش را میبوسیدند. به زحمت خودش را جابهجا کرد . . .
- برادر تو هستی!؟ . . . از پدرمان چه خبر داری؟ . . . او کجاست؟
- برادرم! فقط همین را بگویم که نوبت به بنیهاشم رسیده. من نیز دارم میروم. حلالم کن . . .
* * *
3) حسین پیش از آنکه اکبرش به میدان برود هنوز «دلاور» بود. قامت رعنای شیر پسرش را که میدید دلش آرام میگرفت! خودش علی را از عمهها و خواهرانش جدا کرد و به ایشان گفت: «رهایش کنید که او آمیخته به خدا شده. به مقام فنا رسیده و به امتزاج با پروردگار درآمده است. از همالان او را کشته عشق خدا ببینید.» خودش لباس رزم بر اندام استوار علی کرد. خودش کمربند «ادیم» به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر پسرش بست. خودش شمشیر مصری را بر او حمایل کرد. ولی هنوز از علیاش دل نکنده بود! اگر دل کنده بود از پسرش نمیخواست تا چند قدمی را مقابل چشمان پدر راه برود. اگر دل کنده بود پشت سر علی نمیگفت: «خدایا! شاهد باش جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که شبیهترین انسان در صورت و سیرت و سخن به پیامبر است. خدایا! هرگاه بیتاب و دلتنگ پیامبر میشدیم او را مینگریستیم.» اگر دل کنده بود محاسنش را به دست نمیگرفت و دعا نمیکرد: «خدایی که یوسف را به یعقوب رساندی! ای خدایی که اسماعیل را به هاجر برگرداندی! ...»
ان الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم(++)
اگر دل کنده بود . . .
* * *
4) بالاخره پا به میدان گذاشت و رجز خواند؛ اما هیچ کس جرئت نمیکرد جلو بیاید. در عرب رسم بود ابتدا پهلوانان با هم میجنگیدند. عمر سعد به زحمت توانست طارق ابن تبیت را راضی کند! کسی که مشهور بود جرئت دارد اما کلّه ندارد! آن هم با وعدهی حکومت موصل و برای تضمین هم انگشترش را به طارق داد! طارق به سرعت به سمت علیاکبر تاخت. اما علی با کمترین حرکت توانست نیزهاش را بر سینهی طارق فرو کند. پسر طارق از این مرگ آنی و خفتبار پدر به خشم آمد و چون خرگوشی چشم بسته سریع به مصاف شیر رفت! کشتن پسر پهلوان برای علیاکبر راحتتر بود. و با اولین برخورد توانست سرش را از تنش جدا کند. نفسها در سینهی سپاه عمر سعد حبس شده بود! نوبت پسر بعدی طارق بود. طلحه را هم کشت. و بعد از آنها مصراع ابن غالب آمد تا بدنش به دو نیم گردد! وحشت مرگ بر سپاه دشمن سایه انداخت! ابن سعد که دید این جنگ عاقبت ندارد هزار نفر را به فرماندهی محکم ابن طفیل و هزاری دیگر را به سرداری ابن نوفل گسیل کرد.
* * *
5) دو هزار جنگجو به کسی حمله کنند و او زنده بماند!؟ یعنی میشود دو هزار مرد جنگی با انواع و اقسام تجهیزات و ادوات جنگی به یک تن حمله کنند و او حتی از اسب هم به زمین نخورد!؟ جدای از صفدر بودن نوهی حیدر کرار که حداقل 180 نفر را به هلاکت رساند قلب ولی الله اعظم گرفتار او بود! مگر میشود امام زمان به کسی دل بسته باشد و جان او از کالبدش خارج شود!؟ هرچه جنگید زخمی که او را از پا بیندازد بر نداشت! خودش هم فهمید چرا شهید نمیشود. جنگ کمی آرام گرفت و او به سمت خیام بازگشت. تشنگی بهترین بهانهای بود برای رهایی او از دنیا و رهایی پدر از پسر! دروغ هم نگفته بود! به راستی که او «تشنهی امام زمانش» شده بود. و خوب هم میدانست که پدر چهقدر اشتیاق بوسیدن او را دارد. شاید یک بوسه، امام را راضی میکرد. بوسهای از جنس همان زمزمهای که جدش رسول خدا در گوش دخترش عصمت الله کبری حضرت صدیقه زهرا سلام الله علیها کرد و قلب دختر آرام شد و عزرائیل توانست روح حبیب خدا را بگیرد!
ولی اینبار نه بوسهای شکل گرفت و نه نجوایی! فقط خدا میداند با آن زبانمکیدنِ علی چه از قلب پدر به وجود پسر جاری شد و چه از کام علی به وجود پدر که حسین راضی گردید و علی مست شد! «فرزندم بازگرد! که دمی دیگر از دست جدت رسول خدا سیراب خواهی شد!» و علی با شنیدن این کلام مست شد! مستِ مست! و اینبار مستانه بر میدان گام نهاد!
تیغ کشان! رقص کنان! نعره زنان! هوی کشان! هوووووووووووووو...! حیدر حیدر حیدر حیدر حیدر . . . علی مرگ را به بازی گرفته بود!
* * *
6) دیگر صدای مؤذن کربلا خاموش شده بود. کسیکه هیچگاه پاهایش را مقابل پدرش دراز نمیکرد اکنون کشیدهتر از همیشه مقابل پدرش خوابیده بود. و حسین...
چه خوب که زینب آنجا حضور داشت؛ وگرنه حسین بر سر نعش علی جان میداد. «حسین ِ دلاور» عبایش را بر زمین پهن کرد و پارههای ارباً اربای دلش را روی عبا چید! اما چهگونه میتوانست دلش را از زمین بردارد!؟ دلش را بردارد!؟ آری...! دلبر عالمیان بهراستی که «دلبر» شده بود! . . .
* * *
7) و دقیقاً 1339 سال بعد نوای مظلومانهی امام عشق بار دیگر از کنار نعش اکبرش و اینبار از غرب و جنوب ایران طنینانداز شد که غریبانه صدا میزد:
جـوانـان بـنـیهـاشـم بیـائید علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند حسین طاقت ندارد علی را بر در خیمه رسانید
و رفتند دلاورانی که نفس خود را تخریب کرده بودند. مردان بزرگی که سربند شهادت بسته بودند. رجالی که بر سر عهدی که با خدا بسته بودند صادقانه ایستادند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند و از دست اربابشان حسین(ع) شربت شهادت نوشیدند و بعضی دیگر که هنوز در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادهاند. دلاورانی که اکنون دلبری میکنند!
تو چه میکنی ای دل!؟ میمانی یا میروی؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ راوی: جناب آقای مهندس نادر سهرابی (راویِ بسیار باصفای کاروان ما!)
++ آل عمران / 33 و 34
اطلاعات مربوط به جنگیدن حضرت علیاکبر علیهالسلام را از کتاب «پدر، عشق و پسر» نوشته سید مهدی شجاعی گرفتم که برخی از عبارات بهکار رفته در متن مانند جملات این کتاب شد.
ایلیا جان! شلمچه خیلی به یادت بودم. تو چطور!؟
حرف آخر:
حیدر مدد